تبلیغات متنی
آزمون علوم پایه دامپزشکی
ماسک سه لایه
خرید از چین
انجام پروژه متلب
حمل خرده بار به عراق
چت روم
Bitmain antminer ks3
چاپ ساک دستی پلاستیکی
برتر سرویس
لوله بازکنی در کرج
داستان شازده کوچولو
داستان شازده کوچولو (داستان,)

آدم بزرگ ها ارقام را دوست دارند. وقتی با ایشان از دوست تازه ای صحبت می کنید هیچ وقت از شما راجع به آنچه اصل است نمی پرسند. هیچوقت به شما نمی گویند که مثلا آهنگ صدای او چطور است؟ چه بازی هایی را بیشتر دوست دارد؟ آیا پروانه جمع می کند؟ بلکه از شما می پرسند:"چند سال دارد؟ چند برادر دارد؟ وزنش چقدر است؟پدرش چقدر درآمد دارد؟" و تنها در آن وقت است که خیال می کنند او را می شناسند. اگر شما به آدم بزرگ ها بگویید:"من خانه ی زیبایی دیدمم که پشت بامش کبوتران...." نمی توانند آن خانه را مجسم کنند . باید به ایشان گفت:" یک خانه ی صدهزار فرانکی دیدم" آن وقت به بانگ بلند خواهند گفت: به به! چه خانه ی قشنگی!! "همین طور اگر شما به ایشان بگویید :" دلیل این که شازده کوچولو وجود داشت این است که او بچه ی شیرین زبانی بود و همیشه می خندید و گوسفند می خواست (البته نقاشی شو) و هرکس گوسفند بخواهد دلیل بر این است که وجود دارد." شانه بالا می اندازند و شما را بچه می پندارند! ولی اگر بگویید" سیاره ای که شازده کوچولو از آنجا آمده ب612 است " باور خواهند کرد و شما را از شر سوال های خود راحت خواهند گذاشت. آدم بزرگ ها همین طورند. نباید از ایشان رنجید. بچه ها باید نسبت به آدم بزرگ ها خیلی گذشت داشته باشند. ولی البته ما که معنی زندگی را درک می کنیم به اعداد می خندیم.  آه ای شازده کوچولو ، من همین طور کم کم به زندگی محدود و غم انگیز تو پی بردم.تو مدت ها به جز لطف غروب های خورشید تفریحی نداشته ای. من این نکته را تازه صبح روز جهارم فهمیدم. وقتی به من گفتی:§ _من غروب خورشید را بسیار دوست دارم. برویم غروب آفتاب را تماشا کنیم... -ولیباید منتظر شد. _منتظر چی؟ -منتظر غروب خورشید. تو اول به ظاهر بسیار تعجب کردی، بعد خودت خندیدی و به من گفتی: _من همیشه خیال می کنم در خانه ی خودم هستم. در واقع وقتی در ایالت متحد امریکا ظهر است همه می دانند که در فرانسه آفتاب غروب می کند .کافی ست در یک دقیقه به فرانسه رسید تا غروب خورشید را تماشا کرد. متاسفانه فرانسه بسیار دور است. ولی در سیاره ی تو که به این کوچکی ست کافی بود تو صندلیت را چند قدم جلوتر بکشی تا هرچند بار که دلت می خواست غروب را تماشا کنی... _من یک روز جهل و سه بار غروب خورشید را دیدم! و کمی بعد باز گفتی: _تو که می دانی... آدم وقتی زیاد دلش گرفته باشد غروب خورشید را دوست دارد... -پس تو آن روز که چهل و سه بار غروب خورشید را تماشا کردی زیاد دلت گرفته بود؟ ولی شازده کوچولو جواب نداد.  روز پنجم به سبب گوسفند راز دیگری از زندگی شازده کوچولو بر من آشکار شد.آن روز ناگهان و بی مقدمه به عنوان نتیجه ی مسئله ای که مدتها در سکوت راجع به آن فکر کرده باشد ، از من پرسید: _گوسفندی که نهال درختان را بخورد گلها را هم می خورد؟ -گوسفند هرچه گیرش بیاید می خورد. _حتی گل هایی که خار دارند؟ -بله حتی گل هایی که خار دارند. _پس خار به چه دردی می خورد؟ من چه می دانستم . در آن موقع سخت سرگرم باز کردن یکی از پیچ های بسیار سفت موتور هواپیمای خود بودم.اوقاتم خیلی تلخ بود. چون کم کم بر من معلوم می شد که خرابی هواپیما شدید است و می ترسیدم با تمام شدن آب آشامیدنی وضعم بدتر از بد شود. _نگفتی خار به چه دردی می خورد؟ شازده کوچولو وقتی چیزی می پرسید دیگر دست بردار نبود. اوقات من هم از دست آن پیچ لعنتی تلخ بود، به همین جهت جواب سربالا دادم و گفتم: -خار به هیچ دردی نمی خورد. فقط نشانه یبد جنسی گل هاست. ولی پس از یک لحظه سکوت با بغض خاصی گفت: _من حرف تو را باور نمی کنم! گل ها ضعیفند ، ساده دلند، هرطور هست قوت قلبی برای خود دست و پا می کنند . خیال می کنند که با آن خار ها ترسناک می شوند... من هیچ جواب ندادم.  _پس تو خیال می کنی که گل ها... -نه والله ، نه! هیچ خیالی نمی کنم . همین طوری یک چیزی گفتم آخر من کارهای جدی تری دارم. هاج و واج به من نگاه کرد: _کارهای جدی! او مرا چکش به دست و با انگشتان آلوده به روغن و چربی می دید که روی چیزی که در نظرش بسیار زشت بود خم شده بودم . _تو هم مثل آدم بزرگ ها حرف می زنی ، ها! من از این سرزنش کمی خجل شدم ولی او بی رحمانه ادامه داد : _تو همه را عوضی می گیری... همه چیز را قاطی می کنی! و به راستی که او خشمگین بود. موهای طلایی رنگش را به دم باد داده بود. _من سیاره ای را می شناسمکه در آنمردی سرخ چهره هست. این مرد هرگز گلی را نبوییده، هرگز به ستاره ای نگاه نکرده، هرگز کسی را دوست نداشته، و هرگز کاری جز جمع کردن، انجام نداده است. هر روز هم تمام مدت مثل تو پشت سر هم تکرار می کند که :" من یک مرد جدی هستم! یک مرد جدی! " و از غرور و نخوت باد به دماغ می اندازد. ولی آخر او آدم نیست . قارچ است! -چی! _قارچ! اکنون رنگ شازده کوچولو از شدت خشم پریده بود: _میلیون ها سال است که گل ها خار می سازند و با این حال میلیون ها سال است که گوسفند ها گل ها را می خورند. حال آیا تلاش در فهم این موضوع که چرا گل ها این همه زحمت برای ساخت خارهایی می کشند که هیچوقت به دردی نمی خورند جدی نیست؟ آیا جنگ گوسفندها و گل ها مهم نیست؟ (شازده کوچولو یه گل تو سیاره ش داره که خیلی دوسش داره) و اگر من گلی را بشناسم که در دنیا تک باشد و به جز در سیاره ی من در هیچ جای دنیا یافت نشود و آن وقت گوسفندی بتواند بیآنکه بفهمد چه می کند یک روز صبح با یک گاز نفله اش بکند این مهم نیست؟ سرخ شد و باز گفت: _اگر کسی گلی را دوست داشته باشد که در میلیون ها ستاره فقط یکی از آن پیدا شود همین کافی ست که وقتی به آن ستاره نگاه می کند خوشبخت باشد. چنین کسی با خود می گوید" گل من در یکی از این ستاره هاست..." ولی اگر گوسفند آن را بخوردبرای آن کس در حکم این است که تمام ستاره ها یک دفعه خاموش شده باشند . خوب این مهم نیست؟ و بیش از این نتوانست حرف بزند. بی اختیار زد زیر گریه. شب شده بود . من افزار های خود را ول کرده بودم . دیگر چکش و پیچ و مهره و تشنگی و حتی مرگ را به مسخره می گرفتم . در یکی از ستارگان، در یک سیاره، در سیاره ی من یعنی زمین، شازده کوچولویی بود که نیاز به دلجویی داشت! من او را در آغوش گرفتم و تاب دادم . به او می گفتم :"گلی که تو دوستش داری در خطر نیست... من برای گوسفند تو پوزه بندی خواهم کشید... برای گلت هم یک وسیله ی دفاعی می کشم ... من..." دیگر نمی دانستم چه می گویم. احساس می کردم که خیلی ناشی هستم . نمی دانستم چطور دوباره دلش را به دست بیاورم و در کجا به او برسم... وه که چه اسرار آمیز است دنیای اشک!!!  خیلی زود راهش را پیدا کردم که آن گل را بهتر بشناسم. شازده کوچولو که خود شاهد سر بر زدن غنچه بود احساس می کرد چیزی معجزه آسا از آن بیرون خواهد آمد . لیکن کار خود آرایی گل در حجره ی سبز رنگش به این زودی ها تمام نمی شد.رنگ هایش را به دقت انتخاب می کرد، به کندی لباس می پوشید و گلبرگ هایش را یک به یک به خود می بست . نمی خواست مثل شقایق با برگ های شل و افتاده بشکفد، نمی خواستجز در اوج جمال جلوه کند. وای... که چه گل عشوه گری بود!!! تا آخر یک روز صبح درست به هنگام دمیدن خورشید، خودنمایی کرده بود....... گل به نرمی جواب داد: ببخشید... من از ببر نمی ترسم ، ولی از نسیم وحشت می کنم. شما تجیر ندارید؟ شازده کوچولو در دل گفته بود: _وحشت از نسیم یعنی چه ... مگر نسیم به گیاهان چه می کند؟ این گل چه مرموز است! یک روز که با من در مورد گلش درد دل می کرد گفت:" من نمی بایست به حرف های او گوش دهم . هرگز نباید به حرف گلها گوش داد. فقط باید نگاهشان کرد و بوییدشان. گل من سیاره ی مرا معطر می کرد اما من نمی دانستم چگونه از او لذت ببرم. بار دیگر با من درد دل کرد که : _من آن وقت ها هیچ نمی توانستم بفهمم... می بایست درباره ی او از روی کردارش قضاوت کنم نه گفتارش. او دماع مرا معطر می کرد و به دلم روشنی می بخشید. من هرگز نمی بایست از او بگریزم! می بایست از ورای حیله گری های ناشی از ضعف او پی به مهر و عاطفه اش ببرم. وه.. که چه ضد و نقیض اند گل ها!!! ولی من بسیار خام تر از آن بودم که بدانم چگونه باید دوستش بدارم.  این آدم بزرگ ها چه عجیبند!  راستی که این آدم بزرگ ها خیلی خیلی عجیبند!  راستی راستی که این آدم بزرگ ها خیلی خیلی عجیبند!  به راستی که این آدم بزرگ ها خیلی خیلی عجیبند!  "فانی" یعنی چی؟ (اینجا شازده کوچولو داره خاطرات سفرشو واسه راوی تعریف می کنه) جغرافی دان گفت: فانی یعنی چیزی که زود از بین برود. _پس گل من هم زود از بین می رود؟ -البته. شازده کوچولو با خود گفت: حیف که گل من فانی ست و برای دفاع از خود چهار خار بیشتر ندارد. و مرا ببین که او را تنها در خانه گذاشته ام! (اینجا شازده کوچولو میاد رو زمین تو یه بیابون و اولین چیزی رو که می بینه یه ماره) شازده کوچولو بی هوا گفت شب به خیر! من بر کدام سیاره افتاده ام؟ مار گفت : بر زمین در خاک آفریقا. _آه... پس کسی در زمین نیست؟ مار گفت: این جا بیابان است و کسی در بیابان پیدا نمی شود. مار گفت : تو آمده ای اینجا چه بکنی؟ شازده کوچولو گفت: با گلی حرفم شده است. مار گفت: آه! و هردو خاموش ماندند. آخر شازده کوچولو پرسید : پس آدم ها کجا هستند؟ آدم در بیابان احساس تنهایی می کند... مار گفت: با آدم ها نیز آدم احساس تنهایی می کند.  شازده کوچولو از بیابان گذشت و جز یک گل به چیزی برنخورد، گلی که سه گلبرگ داشت، گلی ناچیز... شازده کوچولو گفت: سلام. گل گفت :سلام. شازده کوچولو با ادب پرسید : آدم ها کجا هستند؟  گل که یک روز کاروانی را در حال عبور دیده بود گفت: آدمها؟! گمان می کنم شش هفتایی باشند. من ایشان را سالها پیش دیدم. ولی معلوم نیست کجا می شود گیرشان آورد. باد آنها را با خود می برد.آدمها ریشه ندارندو از این جهت بسیار ناراحتند. شازده کوچولو گفت : خداحافظ. گل گفت: به امان خدا.  شازده کوچولو از کوه بلندی بالا رفت. بی هوا سلام کرد. انعکاس صدا جواب داد: سلام... سلام... سلام... شازده کوچولو پرسید: شما که هستید؟ انعکاس جواب داد: شما که هستید... که هستید... که هستید... شازده کوچولو گفت: با من دوست می شوید؟ من تنها هستم! انعکاس جواب داد: تنها هستم...تنها هستم... تنها هستم... آن وقت شازده کوچولو با خود اندیشید که: " چه سیاره ی عجیبی! یکپارچه خشکی و تیزی و شوری است! آدم ها نیز نیروی تخیل ندارند و هرچه می شنوند همان را تکرار می کنند... من در خانه ی خود گلی داشتم . اول بار همیشه او حرف می زد..." لیکن از قضا شازده کوچولو بعد از مدت ها راه پیمایی از میان شن ها و سنگ ها و برف ها عاقبت راهی را پیدا کرد، و راه ها همه به آدم ها می رسند. شازده کوچولو سلام کرد. آنجا گلستانی پر از گلهای سرخ شکفته بود. گلهای سرخ گفتند: سلام. شازده کوچولو به آنها نگاه کرد. همه به گل او شباهت داشتند. مات و متحیر از آنها پرسید: شما که هستید؟ گلها گفتند : ما گل سرخیم! شازده کوچولو آهی کشید و خود را بسیار بد بخت احساس کرد. گلش به او گفته بود که در دنیا همتا ندارد. ولی اینک پنج هزار گل دیگر، همه شبیه به گل او در یک باغ بودند.... با خود گفت : اگر گل من این گلها را می دید بور می شد....سخت به سرفه می افتاد، و برای آنکه مسخره اش نکنند خود را به مردن می زد.من هم مجبور می شدم به پرستاری او تظاهر کنم، و گرنه برای تحقیر من هم که بود به راستی می مرد... بعد باز با خود گفت:" من گمان می کردم که با گل بی همتای خود گنجی دارم، و حال آنکه فقط یک گل سرخ معمولی داشتم....  در این هنگام بود که روباه پیدا شد. روباه گفت: سلام! شازده کوچولو سربرگرداند و کسی را ندید ولی مودبانه جواب سلام داد. صدا گفت: من اینجا هستم ،زیر درخت سیب... شازده کوچولو گفت: تو کی هستی ؟ چه خوشگلی؟ بیا با من بازی کن. من آنقدر غصه به دل دارم که نگو... روباه گفت : من نمی توانم با تو بازی کنم. مرا اهلی نکرده اند. شازده کوچولو آهی کشید و گفت : ببخش! اما پس از کمی تامل پرسید: اهلی کردن یعنی چی؟ روباه گفت : تو اهل اینجا نیستی. پی چی می گردی؟ شازده کوچولو گفت: من پی آدم ها می گردم. اهلی کردن یعنی چی؟ روباه گفت : آدمها تفنگ دارند و شکار می کنند. این کارشان آزاردهنده است. مرغ هم پرورش می دهند و تنها فایده شان همین است.تو پی مرغ می گردی؟ شازده کوچولو گفت: نه، من پی دوست می گردم. نگفتی اهلی کردن یعنی چی؟ روباه گفت: "اهلی کردن" چیز بسیار فراموش شده ای ست. یعنی "علاقه ایجاد کردن"... _علاقه ایجاد کردن؟ روباه گفت: البته. تو برای من هنوز پسر بچه ای بیش نیستی، مثل صدها هزار پسر بچه ی دیگر، و من نیازی به تو ندارم. تو هم نیازی به من نداری. من نیز برای تو روباهی هستم شبیه به صدها هزار روباه دیگر. ولی تو اگر مرا اهلی کنی هر دو به هم نیازمند خواهیم شد. تو برای من در عالم همتا نخواهی داشت و من برای تو در دنیا یگانه خواهم بود.... شازده کوچولو گفت: کم کم دارم می فهمم... گلی هست... و من گمان می کنم که آن گل مرا اهلی کرده است.... روباه گفت: زندگی من یکنواخت است. من مرغ ها را شکار می کنم و آدمها مرا.تمام مرغ ها شبیهند و تمام آدمها با هم یکسان. به همین جهت در اینجا اوقات به کسالت می گذرد. ولی تو اگر مرا اهلی کنی زندگی من همچون خورشید روشن خواهد شد. من با صدای پایی آشنا خواهم شد که با صدای پاهای دیگر فرق خواهد داشت. صدای پاهای دیگر مرا به سوراخ فرو خواهد برد ولی صدای پای تو همچون نغمه ی موسیقی مرا از لانه بیرون خواهد کشید. به علاوه خوب نگاه کن! آن گندم زارها را در آن پایین می بینی؟ من نان نمی خورم وگندم در نظرم چیز بی فایده است. گندم زارها مرا به یاد هیچ چیز نمی اندازد و این جای تاسف است!! اما تو موهای طلایی داری. و چقدر خوب خواهد شد آن وقت که مرا اهلی کرده باشی! چون گندم که به رنگ طلاست مرا به یاد تو خواهد انداخت. آن وقت من صدای وزیدن باد را در گندم زار دوست خواهم داشت... روباه ساکت شد و مدت زیادی به شازده کوچولو نگاه کرد. آخر گفت: بی زحمت مرا اهلی کن! شازده کوچولو در جواب گفت: خیلی دلم می خواهد ،ولی من زیاد وقت ندارم. من باید دوستانی پیدا کنم و خیلی چیزا هست که باید بشناسم. روباه گفت: هیچ چیز را تا اهلی نکنند نمی توان شناخت. آدمها دیگر وقت شناخت هیچ چیز را ندارند.آنها چیزهای ساخته و پرداخته از دکان می خرند، اما چون کاسبی نیست که دوست بفروشد آدمها بی دوست مانده اند. تو اگر دوست می خواهی مرا اهلی کن! شازده کوچولو پرسید: برای این کار چه باید کرد؟ روباه در جواب گفت: باید صبور بود. تو اول کمی دور از من به این شکل لای علف ها می نشینی. من از گوشه چشم به تو نگاه خواهم کرد و تو هیچ نمی گویی. زبان سرچشمه ی سوتفاهم است. ولی تو هر روز می توانی قدری جلوتر بنشینی. فردا شازده کوچولو باز آمد. روباه گفت: بهتر بود به وقت دیروز می آمدی. تو اگر هر روز ساعت چهار بعد از ظهر بیایی من از ساعت سه به بعد کم کم خوشحال خواهم شد، و هرچه بیشتر وقت بگذرد احساس خوشحالی من بیشتر خواهد بود. سر ساعت چهار نگران و هیجان زده خواهم شد و آن وقت به ارزش خوشبختی پی خواهم برد. ولی اگر در وقت نامعلومی بیای دل مشتاق من نمی داند کی خود را برای استقبال تو بیاراید... آخر در هر چیز باید آیینی باشد. شازده کوچولو پرسید : "آیین" چیست؟  روباه گفت: این هم چیزی است فراموش شده، چیزی است که باعث می شه روزی با روزهای دیگر و ساعتی با ساعت با ساعت های دیگر فرق پیدا کند. بدین گونه شازده کوچولو روباه را اهلی کرد و همینکه ساعت وداع نزدیک شد روباه گفت: آه... من خواهم گریست. شازده کوچولو گفت: گناه از خود توست. من که بدی به جان تو نمی خواستم. تو خودت خواستی که من تو را اهلی کنم... روباه گفت:درست است. شازده کوچولو گفت: در این صورت باز گریه خواهی کرد؟ روباه گفت: البته. شازده کوچولو گفت: ولی گریه هیچ سودی به حال تو نخواهد داشت. روباه گفت: به سبب رنگ گندم زار گریه به حال من سودمند خواهد بود. و کمی بعد به گفته خود افزود: یک بار دیگر برو و گلهای سرخ را تماشا کن. آن وقت خواهی فهمید که گل تو در دنیا یگانه است. بعد برگرد و با من وداع کن، و من به رسم هدیه رازی برای تو فاش خواهم کرد. شازده کوچولو رفت و باز گلهای سرخ را نگاه کرد. به آنها گفت: شما هیچ به گل من نمی مانید. شما هنوز چیزی نشده اید. کسی شما را اهلی نکرده است و شما نیز کسی را اهلی نکرده اید. شما مثل روزهای اول من و روباه هستید. او آن وقت روباهی بود مثل صدهزار روباه دیگر. اما من او را با خود دوست کردم و او حالا در دنیا بی همتا ست. و گلهای سرخ سخت رنجیدند. شازده کوچولو باز گفت: شما زیبایید ولی درونتان خالی ست. به خاطر شما نمی توان مرد. البته گل سرخ من در نظر یک رهگذر عادی به شما می ماند ولی او به تنهایی از همه ی شما سر است. چون من فقط به او آب داده ام، فقط او را در زیر حباب بلورین گذاشته ام، فقط او را پشت تجیر پناه داده ام... چون فقط به شکوه و شکایت او ، به خود ستایی او ، و گاه نیز به سکوت او گوش داده ام. زیرا او گل سرخ من است. آنگاه پیش روباه بازگشت و گفت: _خداحافظ....!! روباه گفت : خداحافظ و اینک راز من که بسیار ساده است: بدان که جز با چشم دل نمی توان خوب دید. آنچه اصل است از دیده پنهان است.  شازده کوچولو برای اینکه به خاطر بسپارد تکرار کرد:آنچه اصل است از دیده پنهان است. -آنچه به گل تو چندان ارزش داده عمری ست که تو به پای او صرف کرده ای. شازده کوچولو برای اینکه به خاطر بسپارد تکرار کرد: عمری ست که من به پای گل خود صرف کرده ام. روباه گفت : آدمها این حقیقت را فراموش کرده اند ولی تو نباید فراموش کنی. تو هرچه را اهلی کنی همیشه مسئول آن خواهی بود. تو مسئول گل خود هستی... شازده کوچولو برای اینکه به خاطر بسپارد تکرار کرد:من مسئول گل خود هستم...  آدم هیچ وقت از جایی که هست راضی نیست. فقط بچه ها می دانند که به دنبال چه می گردند. آنها وقت خود را صرف یک عروسک پارچه ای می کنند و همان برایشان عزیز خواهد شد، و اگر آن را از ایشان بگیرند گریه خواهند کرد.  از خرابی هواپیمای من در صحرا هشت روز می گذشت با نوشیدن آخرین قطره ی آب ذخیره شده آهی کشیدم و به شازده کوچولو گفتم: خاطرات تو چه زیباست، ولی افسوس که من هنوز هواپیمای خود را تعمیر نکرده ام و آب آشامیدنی هم ندارم .... او به من گفت: دوستم روباه... گفتم: ول کن طفلک ساده دل من! صحبت بر سر روباه نیست! _چرا؟ -برای اینکه داریم از تشنگی می میریم... او استدلال مرا نفهمید و در جواب گفت: چه خوب است آدم حتی در دم مرگ فراموش نکند که دوستی داشته است. من بسیار خوشحالم از اینکه دوستی چون روباه داشته ام.... در دل گفتم : این آدمک متوجه خطر نیست... ولی او نگاه خیره ای به من کرد و جواب فکر مرا داد: من هم تشنه ام... بیا تا چاهی پیدا کنیم... من حرکتی کردم به نشانه ی خستگی، یعنی چه رنج باطلی است در پهنه ی بیابان به دنبال چاه نامعلوم گشتن! با این حال به را ه افتادیم.... از او پرسیدم پس تو هم تشنه ای... ولی او به سوال من جواب نداد و فقط گفت: آب ممکن است برای قلب هم خوب باشد... من از جواب او چیزی نفهمیدم و خاموش ماندم.. خوب می دانستم که نباید چیزی از او بپرسم. او باز گفت: بیابان زیباست و راست می گفت. من همیشه بیابان را دوست داشته ام. آدم روی یک تپه شنی می نشیند چیزی نمی بیند و چیزی نمی شنود، و با این وصف چیزی در سکوت و خاموشی می درخشد... شازده کوچولو گفت: چیزی که بیابان را زیبا می کند چاه آبی ست که در گوشه ای از آن پنهان است... من ناگاه متعجب شدم از اینکه به راز ایت درخشیدن های اسرار آمیزش پی برده ام. به شازده کوچولو گفتم آری ، خواه خانه باشد یا ستاره یا بیابان، فرق نمی کند ، آنچه آنها را زیبا کرده است به چشم نمی آید! چون شازده کوچولو به خواب رفت او را در بغل گرفتم و باز به راه افتادم. نگران بودم. به نظرم چنین می آمد که حامل گنجینه ای آسیب پذیرم. حتی احساس می کردم که در روی زمین آسیب پذیر تر از بار من هیچ باری نبوده است . در پرتو مهتاب، به آن پیشانی پریده رنگ، به آن چشمان بهم رفته، و به آن حلقه های گیسو که با وزش نسیم می لرزید نگاه می کردم و با خود می گفتم: آنچه به ظاهر می بینم قشری بیش نیست، اصل به چشم نمی آید... و چون بر لبان نیمه بازش نیم لبخندی شیرین نشسته بود باز با خود گفتم: " آنچه در وجود این شاه زاده ی کوچولو ی خواب رفته مرا تا این اندازه منقلب می کند، وفای او نسبت به گلی ست و این تصویر همان گل است که در وجود او حتی در خواب، همچون شعله ی چراغ می درخشد...." و آنگاه حدس زدم که او آُیب پذیر تر از آن است که می پنداشتم. باید از چراغ ها خوب مواظبت کرد. یک وزش باد می تواند آنها را خاموش کند...   همچنان که می رفتم به هنگام دمیدن خورشید چاه را یافتم. به شازده کوچولو گفتم: عجیب است! همه چیز حاضر است هم چرخ هم دلو هم طناب... شازده کوچولو خندید، دست به طناب برد، دسته ی چرخ را چرخاند و چرخ مانند بادنمای کهنه ای که مدتها پس از نشستن باد صدا کند نالید. شازده کوچولو گفت: می شنوی؟ ما چاه را بیدار کرده ایم و او آواز می خواند. من که نمی خواستم او تقلا کند گفتم: بگذار من بچرخانم. این کار برای تو خیلی سنگین است... شازده کوچولو گفت: من تشنه ی این آبم قدری بده بنوشم...فهمیدم که او در جستجوی چه بوده است! دلو را تا لبان او بالا بردم او با چشمان بسته آب نوشید. آبی بود به شیرینی عید. آبی بود که با هر چیز خوردنی دیگری فرق داشت. آبی بود که از شبگردی در پرتوی ستارگان، از آواز چرخ چاه و از تقلای بازوان من تراویده بود. برای دل هدیه خوبی بود.  شازده کوچولو گفت: آدمهای سیاره ی تو پنج هزار گل سرخ را در یک باغچه می کارند... و گلی را که می خواهند در آن میان پیدا نمی کنند... در جواب گفتم : بله پیدا نمی کنند... _و با این وصف آنچه را که ایشان می جویند می توان تنها در یک گل سرخ یا در کمی آب پیدا کرد... در جواب گفتم : البته. و شازده کوچولو باز گفت: ولی چشمها کورند. باید با دل جستجو کرد. هیچ می دانی .. فردا یک سال تمام از فرود آمدن من به زمین می گذرد...و بعد پس از یک لحظه سکوت باز گفت: من در همین نزدیکی ها افتاده بودم... و رنگش سرخ شد... و باز بی آنکه بدانم چرا، غم عچیبی در دل احساس کردم. در آن حال به او گفتم: وای... می ترسم... ولی او در جواب گفت: تو حالا باید به کارت برسی. باید برگردی پیش هواپیمایت. من اینجا منتظرت خواهم ماند. فردا عصر برگرد... اما من خاطر جمع نبودم. به یاد حرف روباه افتادم. آدم اگر تن به اهلی شدن داده باشد باید پیه گریه کردن را به تن خود بمالد...  وقتی عصر روز بعد از کار خود برگشتم از دور شازده ی کوچولوی خود را دیدم که بالای دیوار سنگی نشسته بود و پاهایش را آویزان کرده بود. شنیدم که حرف می زد و می گفت: -پس تو یادت نمی آید؟ درست همینجا نبود! بی شک صدای دیگری به او جواب می داد چون شازده کوچولو باز گفت: _چرا ،چرا روزش که همان روز است ولی جایش درست اینجا نیست... ببین ردپای منن از کجا شروع شده است:همانجا نتظر من باش. امشب آنجا خواهم بود. و پس از مدتی سکوت باز گفت: زهر خوب داری؟؟ مطمئنی که زیاد عذابم نخواهی داد؟ من با قلبی فشرده از اندوه ایستادم ولی باز چیزی نمی فهمیدم.  او گفت: حالا برو دیگر... من می خواهم بیایم پایین! آن وقت من هم چشم به پای دیوار دوختم و جا خوردم. آنجا مار زرد رنگ وحشتناکی از آنها که آدم را در سی ثانیه به آن دنیا می فرستد ، رو به شازده کوچولو سر کشیده بود.من در همان حال که در جیب خود می گشتم تا هفت تیرم را در بیاورم قدم تند کردم.ولی مار از صدای پای من آهسته به روی شنها لغزید و در لای سنگ ها فرو خزید. من به موقع به پای دیوار رسیدم و شازده کوچولو را در آغوش گرفتم: این چه حکایتی است! حالا دیگر با مارها صحبت می کنی!! شال گردن زرد همیشگی اش را باز کردم ، به پیشانیش آب زدم و قدری هم به او نوشاندم. حالا دیگر جرات نداشتم از او چیزی بپرسم. او نگاهی متین به من کرد و بازوانش را به دور گردنم حلقه زد. حس می کردم که قلبش مانند قلب پرنده ی تیر خورده ی در حال مرگ می تپد. به من گفت: خوشحالم از اینکه کسری لوازم ماشینت را جور کرده ای و حالا می توانی با خوشحالی به خانه ات برگردی... -تو از کجا می دانی؟ از قضا آمده بودم به او خبر دهم که با همه نا امیدی در کار خود موفق شده ام! او به سوال من جواب نداد ولی به گفته ی خود افزود: من هم امروز به خانه خود باز می گردم... سپس به لحنی افسرده اضافه کرد: اما آنجا بسیار دورتر است ... و رفتن به آنجا بسیار مشکل تر.... خوب حس کردم که اتفاق ناگواری در پیش است. من او را مانند طفل کوچکی در بازوان خود می فشردم و با این وصف به نظرم می آمد که او با سر در گردابی فرو می رود بی آنکه من بتوانم کاری برای نگاهداشتنش بکنم... و تبسمی از اندوه کرد. من مدت زیادی صبر کردم. احساس کردم که کم کم دارد گرم می شود. -آدمک کوچولو ی من ، ترسیده بودی؟... البته که ترسیده بود. ولی آهسته خندید:  _امشب بیشتر خواهم ترسید... باز هم از احساس پیش آمدن ضایعه ای جبران ناپذیر بدنم یخ کرد و فهمیدم که تاب محروم شدن از آن خنده های شیرین را برای همیشه ندارم. آن خنده ها برای من همچون چشمه ای در بیابان بود... آدمک کوچولو باز دلم می خواهد خنده ی تو را بشنوم.... کوچولوی من آیا داستان مار و میعادگاه وستاره خوابی پریشان نیست؟ ولی او به سوال من جواب نداد. فقط گفت: آنچه اصل است به چشم نمی آید... _تو شب هنگام به ستاره ها نگاه خواهی کرد. ستاره ی من کوچکتر از آن است که من بتوانم جای آن را به تو نشان بدهم. و این طوری بهتر است. چون ستاره ی من برای تو یکی از آن ستاره ها خواهد بود. آنوقت تو دوست خوهی داشت که به همه ستاره ها نگاه کنی. همه ی آنها دوست تو خواهند بود. از این گذشته،من می خواهم به تو هدیه ای بدهم.... و باز خندید. -آه کوچولوی من ، کوچولوی عزیز من، من دوست دارم این خنده را بشنوم... _هدیه ی من درست همین خواهد بود... چنانکه برای آب بود.... -مقصودت چیست؟ _آدمها همه ستاره هایی دارند که با هم یکی نیستند. برای آنها که به سفر می روند ستاره ها راهنما هستند. برای کسانی دیگر چیزی به جز چراغ های کوچک نیستند. برای آنها که دانشمندند معما هستند. برای کارفرمای من طلا بودند. اما همه ی این ستاره ها ساکتند. در عوض تو ستاره ای خواهی داشت که هیچکس ندارد... -منظورت چیست؟ _وقتی شب به آسمان نگاه می کنی چون من در یکی از آن ستاره ها ساکنم، و چون در یکی از آن ستاره ها خواهم خندید آن وقت برای تو چنین خواهد بود که همه ی آن ستاره ها دارند می خندند. تو ستارگانی خواهی داشت که خندیدن بلدند! و باز خندید. _و وقتی تسکین پیدا کردی (چون انسان همیشه تسکین پذیر است) از آشنایی با من خوشحال خواهی بود. تو همیشه دوست من خواهی بود و دلت خواهد خواست که با من بخندی. و گاهی پنجره ی خود را برای تفریح خواهی گشود... و دوستان تو از اینکه تو به آسمان نگاه می کنی و می خندی بسیار تعجب خواهند کرد. آن وقت تو به آنها می گویی: بله ،من از دیدن ستاره ها همیشه خنده ام می گیرد! و ایشان تو را دیوانه خواهند پنداشت. و خواهی دید که من تو را بدجوری دست انداخته ام! و باز خندید... و باز لحن صحبتش جدی شد: _امشب... می فهمی؟...امشب نیا. -من تو را تنها نخواهم گذاشت. _امشب به ظاهر حالم بد خواهد شد. اندکی شبیه حال کسی که می خواهد بمیرد. همین طورهاست دیگر! تو لازم نیست بیایی و این حال مرا ببینی. لازم به زحمت تو نیست.... -من تو را ترک نخواهم کرد. ولی او نگران بود: _می گویم نیا... و بیشتر هم برای آن مار می گویم. تو را نباید مار بگزد. مارها بدجنسند. ممکن است بی خودی آدم را بگزند... - من تو را رها نخواهم کرد. ولی مثل اینکه فکری او را تسکین داد: گرچه برای بار دوم دیگر زهر ندارند... آن شب من ندیدم که او راه بیفتد . بی صدا در رفته بود. وقتی توانستم به او برسم با تصمیم و قدم های سریع راه می رفت. به من فقط گفت: _آه تو هم که آمدی...! و دست مرا در دست گرفت ولی باز ناراحت شد: _بد کردی آمدی . ناراحت خواهی شد. من به ظاهر خواهم مرد ولی این راست نیست... من ساکت بودم. _می فهمی! آنجا خیلی دور است من نمی توانم این جسم را با خود به آنجا بکشم. خیلی سنگین است. من ساکت بودم. _ولی این جسم مانند قشر کهنه ای خواهد بود که به دورش بیندازند. قشر کهنه که غصه ندارد. من ساکت بودم. و او نیز ساکت شد ، چون گریه می کرد. _همانجاست. بگذار یک قدم دیگر تنها بروم. و نشست چون می ترسید. باز گفت: گوش کن... گل من... آخر من مسئولش هستم. چقدر ضعیف است! چقدر هم ساده دل است! به جز چهار خار بی مصرف وسیله ای برای دفاع از خود در برابر دنیا ندارد... من نشستم چون دیگر نمی توانستم سرپا بند شوم. باز لحظه ای تردید کرد و سپس از جا بلند شد. یک قدم دیگر برداشت . ولی من نمی توانستم تکان بخورم. بجز یک برق زرد رنگ که نزدیک قوزک پایش درخشید اتفاقی نیفتاد. او لحظه ای بی حرکت ماند. داد نزد. آهسته مثل درختی که ببرندش بر زمین افتاد. و چون زمین شنی بود از افتادنش هم صدایی بر نخواست.  حالا مسلما شش سال از آن ماجرا می گذرد.... من این داستان را برای کسی تعریف نکرده ام . رفقایی که مرا دیدند خوشحال شدند از اینکه باز زنده ام دیدند. من غمگین بودم ولی به آنها می گفتم از خستگی است...§  حالا قدری تسکین پیدا کرده ام... یعنی نه به طور کامل. برای شما که شازده کوچولو را دوست دارید و برای من هم هیچ چیز در دنیا مثل این مهم نیست که بفهمیم در جایی که نمی دانیم کجاست گوسفندی که نمی شناسیم گل سرخی را خورده یا نه... به آسمان نگاه کنید و از خود بپرسید: آیا گوسفند گل را خورده یا نخورده؟ خواهید دید که موضوع چقدر فرق می کند.... و هیچ آدم بزرگی هرگز نخواهد فهمید که این مسئله این همه اهمیت دارد....  این منظره برای من زیباترین و غم انگیز ترین منظره ی جهان است این همان منظره ی صفحه ی قبل است ولی من آن را دوباره کشیدم تا خوب به شما نشان بدهم ، همینجاست که شازده کوچولو بر زمین ظاهر شد و سپس ناپدید گردید.  به دقت به این منظره نگاه کنید تا اگر روزی به افریقا و به صحرا سفر کردید یقین پیدا کنید که آن را باز خواهید شناخت. و اگر گذرتان از آنجا افتاد تقاضا دارم شتاب نکنید و لحظه ای چند درست در زیر آن ستاره بمانید. آن وقت اگر کودکی به طرف شما آمد ، اگر می خندید، اگر موهایش طلایی بود، اگر به سوالها جواب نمی داد. حدس بزنید که کیست. در ان صورت لطف کنید و نگذارید من چنین غمگین بمانم، زود برای من بنویسید که او بازگشته...